دانلود رمان غریبه ای آشناتر از همه
دانلود رمان غریبه ای آشناتر از همه
نام رمان: غریبهای آشناتر از همه
نویسنده: م.م.ر
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه: 299
دانلود رمان عاشقانه اجتماعی به قلم م.م.ر دانلود با لینک مستقیم
خلاصه:
اکنون مادری هستم با دو فرزند که نتیجهی یک زندگی تحمیلی اما سراسر تجربه است. روزی دختری پُر شور و هیجانزده از عشق و زندگی بودم که برای بهدست آوردن لذت زندگی با پسر راننده مینیبوس چشم آبی کل ابیات فروغ را با جان و دل بوییدم و بهخاطر سپردم؛ اما نشد آنچه که باید میشد و سرنوشت طور دیگری او را در مسیر زندگیام قرار داد.
پیشنهاد نودهشتیا:
خواندن رمان آنلاین لاجوردی به قلم FAR_AX
خواندن رمان آنلاین مغلوب از احساس به قلم سارا حسن پور
بخشی از رمان جهت مشاهده و دانلود:
داخل آشپزخانه روی میز نهارخوری پر بود از لوبیا سبزهای پاک نشده. به تنهایی روی صندلی نشسته و مشغول خرد کردن لوبیاها بودم. الناز و امیر عاشق لوبیا پلو بودند و قصد داشتم برای نهار از همان لوبیا پلوهای خوشمزهای که تهچین سیبزمینی داشت، درست کنم. بچهها عاشق دستپخت من و من عاشق آنها بودم. دخترم بیست ساله و سال دوم دانشکدهی حقوق بود و پسرم امیر سال اول دبیرستان. یاد بیست سالگی خودم افتادم؛ سال پنجاه و نه بود و اوایل انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، چقدر دورهی بیست سالگی من با دخترم فرق میکرد؛ من حتی از نعمت داشتن مادر و نگرانیها و دغدغههای او بهرمند نبودم و مسئولیت خانهداری پدر و برادرم هم بر عهدهام بود، آن هم از زمانی دورتر، تنها زمانی که هشت سال بیشتر نداشتم مادرم را از دست دادم. آن روز کذایی هیچگاه از ذهنم خارج نشد؛ مهر ماه سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود و اولین برادرزادهام تنها سه روز بود که چشم به دنیا گشوده و چراغ خانهی ما را مُنور ساخته بود. آن زمان برادر بزرگم و همسرش همراه با ما زندگی میکردند، اقوام و همسایگان برای دیدن نوزاد و عیادت مادرش به خانهی ما آمده و من و خواهرم معصومه از آنها پذیرایی میکردیم. نزدیکیهای غروب که به تازگی خانه از وجود مهمانها خالی شده بود که مادر بساط خرد کردن کله قند را در ایوان پهن کرده، به بهانهی خالی شدن قندانها با آن دستگاه قند خردکنی قدیمیش که برای من همچون آهنگی موزون طنینانداز میشد، شروع به خُرد کردن کلهقند کرد. چهرهی معصوم و مهربان مادرم با آن قد بلند و اندام نحیفش که برایم زیباترین تندیس الهی بود، هنوز در تصورم زنده و جاندار است. چقدر مادر و بودنش خوب و دید نیست، زیباترین احساسی که من به نآگاه و زود از دست دادم.
پدرم که آن زمان پنجاه و پنج سال داشت؛ ولی همچون تمامی دوران زندگیاش اخمو، خسته، ناراضی و گلهمند از همه در اتاق خودش همانطور که به پشتی تکیه داده و پاهایش دراز بود، بعد از خوردن چای زیر لب غر- غر میکرد. نمیدانم چرا و چگونه اتفاق افتاد که مادر ناگهان تغییر رنگ چهره داده و مانند زنان باردار حالت تهوع پیدا کرد. سریع از پلههای ایوان پایین دویده کنار باغچه بالا آورد و همانجا واژگون شد. مانند گلهای بهاری که به خزان رسیده باشد، پژمرده شده خشکید. مادری که سالها صبوری کرده، سختیهای زندگی و فرزندان را به دوش کشیده و از همه مهمتر با پدر سرسخت، لجوج و ایرادگیر من زندگی کرده بود؛ حال زمانی که تنها چهل و پنج سال داشت، ناگهانی از دنیا رفت.
شادیِ به دنیا آمدن اولین نوه در خانهی ما به عزا تبدیل شد و من در اوج کودکی و نیاز به وجود مادر، سیاه پوشِ رحلت او شدم. مادر رفت و به من در سن کودکی حس بزرگ شدن و مسئولیت مادر بودن را عطا کرد، پدرم دیگر ازدواج مجدد نکرد. نمیدانم بهخاطر حضور ما بود یا به خاطر اخلاقهای گاه و بیگاهش؛ ولی هر چه بود به خوبی میدانست دیگر نمیتواند زنی مانند مادرم صبور و قانع پیدا کند.
پدر حتی در زمانهای جوانیاش چندان تن به کار نداده، در اولین فرصت دستمال به سر میبست و سردرد و بیماری را بهانه کرده، مهیای استراحت و دراز کشیدن میشد. گهگاه لحاف و تشک پدر جمع میشد و بیشتر اوقات در اتاقش روی زمین پهن بود. با آن متکاهای بزرگ روکش مخمل قرمز که همیشه برایم عجیب به نظر میرسید که باید تعدادش چهار تا پنج عدد میشد، تا او احساس رضایت از تکیه بر آنها را پیدا میکرد.