به ساعت روی دیوار نگاه کردم. یک ربع به چهار بود. نفس خسته ای کشیدم و به کتاب جدیدی که تو کیفم بود نگاه کردم. جدیدترین کتاب نئولایت… نویسنده مورد علاقه من! و اینبار موضوع مورد علاقه منو هم نوشته بود! عنوان کتاب “منشی اغواگر من” بود. تا اسمشو دیدم، پیش خرید کردم و امروز بالاخره به دستم رسیده بود!
اینهمه اشتیاق درسته بخشیش برای این بود که خودم یه منشی بودم اما قسمت زیادیش برمی گشت به رئیسم! اون لعنتی جذاب. با اون کت و شلوارهای فیت و پیراهن های مردونه اتو کشیده اش… سطح توقعات منو بالا برده بود. اندام مناسب، صورت همیشه اصلاح شده… چشم های جذاب و مغرور… لعنتی… چرا باید آنقدر خوب باشه در حالی که من… آه کشیدووو